صفحه اصلی 198

خاطره روز اول مدرسه.


مادرم با يک دستش دست مرا گرفته بود و با دست ديگرش کيفم را. از خانه که خارج شديم او شروع کرد با من حرف زدن و دعا خواندن و روحيه دادن. او اين شعر را مرتب مي‌خواند:


ماشاءالله ماشاءالله چشم نخوري انشاءالله يه پسر دارم شاه نداره از خوشگلي...


از خانه تا مدرسه پياده رفتيم، خياباني که مدرسه سال اول من در آن قرار داشت به نظرم خيلي طول و دراز بود. ديوار مدرسه آجري بود و بلند و يک تابلوي سياه بالاي ديوار مدرسه بود. روي تابلو با رنگ سفيد چيزهايي نوشته شده بود. نزديک که شديم مادر گفت: اين هم مدرسه تو چطوره خوبه؟


و جلوي درب ورودي مدرسه خيلي شلوغ بود بچه‌ها با پدر و بعضي با مادر و خواهر و برادرشان آمده بودند. همه بچه‌ها يک شکل بودند روپوش يک رنگ، سرهاي تراشيده و يک کيف در دست حالت عمومي همه بود. مدرسه حياط بزرگي داشت وارد حياط که مي‌شدي سمت چپ آبخوري‌ها بود و انتهاي حياط مدرسه سرويس‌هاي بهداشتي، حياط مدرسه آب و جارو شده بود و روي آسفالت مثل کف خيابان‌ها خط‌کشي داشت، بالاي خط‌کشي‌ها شماره زده بودند. همه در حال صحبت با هم بودند و صدا و همهمه بود که به هوا مي‌رفت. بچه‌ها يکديگر را نگاه مي‌کردند. بعضي گريه مي‌کردند و کم و بيش‌ عده‌اي مثل مات شده‌ها به يک نطقه زل زده بودند. با برخورد يک چکش آهني به يک صفحه آهني نصب شده روي ديوار مادران و پدران دست بچه‌ها را ول کردند، همه بچه‌ها حرکت کردند نزديک چند پله و در مقابل يک در ورودي از ساختمان مدرسه جمع شدند. چند نفر بالاي پله‌ها که حالت سکو داشت ايستاده بودند و همه کلاس اولي‌ها پشت گردن در چند صف به خط شدند. براي اولين بار ايستادن در صف را در حياط مدرسه تجربه کردم. بعد از خوش‌آمد گويي، يکي از آن چند نفر بالاي سکو صحبت کرد و گفت: بچه‌ها من ناظم مدرسه هستم، هر کس کاري در مدرسه داشت مي‌تواند پيش من بيايد، ناظم مدرسه خيلي از بقيه جدي‌تر بود و منظم بود، در مقابل راهرو ورودي ايستاد و گفت وقتي من با دست علامت دادم شما يک صف يک صف حرکت مي‌کنيد. با اشاره او صف‌ها حرکت کرد و داخل راهرو با راهنمايي او همه بچه‌ها پشت گردن وارد يک اتاق شديم. داخل اتاق نيمکت‌هاي چوبي گذاشته بودند و روي هر نيمکت سه نفر نشستند، همه ساکت بودند و فقط به صورت يکديگر نگاه مي‌کردند. همه بچه‌ها کيف‌هاي خود را روي نيمکت‌ها گذاشته بودند. براي اولين بار تابلو بزرگ سياه رنگي را رودرروي خود ديدم. تابلو يا تخته سياه تمام ديوار روبروي بچه‌ها را پوشانده بود چند قطعه گچ و يک تکه ابر هم پايين تخته سياه خودنمايي مي‌کرد. يک صندلي و يک ميز آهني نزديک تخته سياه وجود داشت، ناظم مدرسه بچه‌ها را سرکلاس جابجا کرد، قد بلندها را به انتهاي کلاس برد و کوچک‌ترها از ميز جلو به بعد به ترتيب قرار گرفتند. بعد از چند دقيقه درب کلاس باز شد و يک مرد بلند قد چهارشانه و با گردن و سينه ستبر و گوش‌هاي شکسته شده وارد کلاس شد ناظم گفت: برپا، بچه‌ها نمي‌دانستند چه کنند، برپا يعني چه؟ ناظم گفت: بچه‌ها بلند شويد و همه متوجه شديم برپا يعني بايد جلوي معلم روي پا قرار بگيريم. ناظم آقاي تازه وارد را معرفي کرد و گفت: ايشان از اين ساعت به بعد معلم کلاس شما هستند و به شما درس مي‌دهند. بعد از صحبت‌هاي ديگر از کلاس خارج شد.


معلم گفت: بچه‌ها به مدرسه خوش آمديد. من همه شما را دوست دارم شما مثل بچه‌هاي خودم هستيد من از شما امروز اسم و فاميل شما را سوال مي‌کنم يکي يکي از جاي خود بلند مي‌شويد تا شما را بشناسم، اسم و فاميل خود را بلد هستيد؟ بعضي با فرياد و کمي با صداي آهسته پاسخ مثبت دادند. آقا معلم کاغذي در دست داشت و آن را روي همان ميز آهني کنار تخته سياه گذاشت و خودش روي صندلي پشت ميز نشست و شروع به خواندن اسامي بچه‌هاي کلاس کرد. بچه‌ها با شنيدن اسم و فاميل خود از جاي خود بلند مي‌شدند آقا معلم سوال مي‌کرد، پدرت چه کاره است؟ در خانه شما چند نفر درس مي‌خوانند و با سواد هستند؟ و بعد از پاسخ بچه‌ها به مهرباني مي‌گفت بفرما بنشين. هر بار که آقا معلم اول اسم کسي را مي‌خواند که آن اسم به اسم من شبيه بود من منتظر بودم اسم و فاميل من باشد ولي هر بار اسم و فاميل يکي ديگر از شاگردان خوانده مي‌شد. اين موضوع باعث شده بود من با دقت بيشتري به دهان آقا معلم نگاه کنم. ناگهان آقا معلم گفت خواندن اسامي شما تمام شد.


آيا در بين شما کسي هست که نامش را نخوانده باشم؟


من به اطراف خودم نگاه کردم کسي حرفي نمي‌زد. آقا معلم تکرار کرد اگر اسم کسي را نخوانده‌ام دست خود را بالا نگه دارد، من با نگراني دستم را بلند کردم، آقا معلم گفت: اسم شما چيست؟ اسمم را گفتم، او گفت: فاميلي شما چيست؟ فاميلي خود را گفتم.


معلم کاغذ پيش‌روي خود را نگاه کرد و گفت مطمئن هستي اسمت را درست مي‌گويي؟ گفتم بله، در همين بين يکي از بچه‌هاي کلاس گفت: آقا اجازه؟ آقا معلم گفت: بله بفرمائيد، او گفت اسم ايشان (با دستش هم مرا نشان مي‌داد) همان است که گفت. آقا معلم گفت: تو او را مي‌شناسي؟ او گفت: پدر او دوست پدر من است و خانه آنها در کوچه ماست. آقا معلم رو به من کرد و گفت: کيف خود را بردار و بيا بيرون. من همان کار را کردم و از پشت ميز خارج شدم. آقا معلم دستي به سرم کشيد و با مهرباني دست مرا گرفت و به اتاق ديگري در همان راهروي مدرسه برد جايي که همان آقاي ناظم پشت يک ميز نشسته بود. آقا معلم گفت: اسم اين شاگرد در بين اسامي کلاس من نيست. ناظم از من پرسيد اسم شما چيست؟


براي بار چندم اسم و فاميل خود را گفتم، ناظم چند دفتر و کاغذ را وارسي کرد و گفت: پسرجان اسم پدرت چيست؟ اسم پدرم را گفتم، دوباره شروع به نگاه کردن کاغذها و دفاتر روي ميز کرد و به من گفت: کي به تو گفته، بياي اين مدرسه؟ داشتم از اين گويش ناظم با سر به زمين مي‌خوردم چند قدم عقب رفتم، تعادلم حفظ شد.


سريع گفتم مادرم مرا آورده ناظم گفت برو با پدر يا مادرت بيا، ديگر نمي‌توانستم حرکت کنم تمام حرف‌هاي شب قبل در خانه شعرخواني مادرم و ذوق و شوق خودم براي روز اول مدرسه از جلوي چشمانم رژه مي‌رفت. داشتم آمدنم به مدرسه را در ذهن خودم جلو مي‌بردم.


از خجالت و ناراحتي سرم را پايين انداختم. چشمانم فقط موزائيک‌هاي دفتر و کفش کتاني را که براي اولين بار پوشيده بودم مي‌ديد يک جفت کفش چرمي براق به تصوير دريافتي از کف دفتر اضافه شد با دقت بيشتري کفش چرمي را برانداز کردم. صداي آقاي ناظم توجه‌ام را جلب کرد. ناظم گفت: مگر به تو نگفتم برو با پدرت يا مادرت بيا چرا هنوز اينجايي؟ داري موزائيک‌هاي دفتر را شمارش مي‌کني؟ نکند پايت به زمين چسبيده است؟ من تا قبل از آن روز فقط از خوبي و زيبايي‌هاي مدرسه شنيده بودم و حالا، برايم غيرقابل باور بود من بدون ثبت‌نام شدن آمده‌ام مدرسه.


کيفم ديگر خيلي سنگين شده بود. آن را گرفتم و با دست ديگر اشک‌هايم را پاک مي‌کردم از محوطه دفتر خارج شدم. دوان دوان تمام مسير صبح را طي کردم به پشت درب خانه رسيدم. از صداي گريه‌ام بدون اينکه به درب اشاره‌اي کنم درب خانه باز شد. مادرم در حالي که دو دست خود را باز کرده بود گفت: چي شده؟ و مرا بغل گرفت و من از زور گريه و متعلقات آن نمي‌توانستم حرف بزنم مادرم به من دلداري داد و با يک ليوان آب گفت: پسرم چرا گريه مي‌کني؟ چرا از مدرسه اين قدر زود آمدي؟ به او گفتم آقاي ناظم و آقا معلم به من گفتند اسم تو در اين مدرسه ثبت‌نام نشده، مادرم دست و صورت مرا شست و به من دلداري داد و با برداشتن مدارک ثبت‌نام دوباره همان مسير صبح را تکرار کرديم و وارد آن اتاق ناظم مدرسه شديم.


ناظم پيش‌دستي کرد به مادرم گفت: خانم شما مادر اين بچه هستي؟ مادرم پاسخ مثبت داد، دوباره پرسش کرد مدارک ثبت‌نام و شناسنامه‌اش را آورده‌ايد؟ مادرم با خونسردي با تحويل مدارک مورد درخواست به ناظم گفت: مگر فراموش کرده‌ايد خود شما به من گفتيد اين اولين کلاس اول اين مدرسه است که تکميل شده و فرزند شما آخرين نفري است که ثبت‌نام مي‌شود. ناظم بلافاصله گفت: بله يادم هست، اسم و فاميل بچه شما چه بود؟


من در بين مادرم و ناظم در حالي که سرم رو به بالا بود، وقتي مادرم صحبت مي‌کرد دهان او را نگاه مي‌کردم و موقعي که آقاي ناظم صحبت مي‌کرد دهان ناظم را نگاه مي‌کردم قرار داشتم.


مادرم در جواب پرسش‌هاي ناظم ناگهان اسم مرا اسم ديگري گفت ولي فاميل همان فاميلي بود که خودم به آقاي ناظم گفته بودم، ناظم شناسنامه من و مدارک ثبت‌نام و دفتر و کاغذهاي روي ميز را نگاه کرد و گفت بله اسم و فاميل او اينجا هست او ثبت‌نام شده است و کلاس او هم تعيين شده. ناظم با تعجب از من پرسيد پسرجان مگر من از تو اسم و فاميلت را سوال نکردم؟ با ترس کله‌ام را رو به پايين حرکت دادم. ناظم گفت اسم تو چيست؟ براي چندمين بار اسم و فاميل خود را گفتم، ناظم با حالت عصباني به مادرم گفت شنيدي خانم اين بچه اسم خودش را اسم ديگري مي‌گويد و شما اسم ديگري را ثبت‌نام کرده‌اي اين بچه هنوز اسم خودش را بلد نيست.


من از اين حرف ناظم پاک گيج شده بودم. آخه من از روزي که يادم مي‌آمد همه به من همين اسم را مي‌گويند که خودم به ناظم گفتم، حتي مادرم هم در خانه مرا با اين اسم صدا مي‌زند ولي در مدرسه حرف خودش را عوض کرده و اسم من را اسم ديگري گذاشته و شناسنامه هم اسم ديگري دارد. اين جا بود که مادرم خنده‌اي کرد و گفت: آقاي ناظم اين پسر من دو اسمه است. اسم شناسنامه همان است که با آن ثبت‌نام شده و اين اسم که او به آن عادت کرده اسمي است که از بند قنداق روي او مانده است و اين بچه فقط اسم غيرشناسنامه‌اي را به رسميت مي‌شناسد.


ناظم هم پوزخندي زد و گفت پسرجان از امروز اسم تو اسمي است که با آن ثبت‌نام شده‌اي و به مادرم گفت شما بفرماييد. مادرم از دفتر خارج شد و من ماندم. آقاي ناظم به من گفت برو سر کلاس کيفم را برداشتم و به سمت کلاس حرکت کردم. دوباره صداي آقاي ناظم را شنيدم من را با اسم جديد و فاميلي صدا زد سريعا برگشتم.


خنده‌اي کرد و گفت حالا مطمئن شدم خودت هم اسم شناسنامه‌اي را قبول داري. دست مرا گرفت و با هم به کلاس رفتيم و به آقا معلم گفت رديف شماره 10 اسم و فاميل اين دانش‌آموز است. آقا معلم و آقاي ناظم با هم حرف‌هايي زدند و خنديدند و من رفتم و سرجاي قبلي نشستم. امروز چند دهه از آن واقعه گذشته است و همه ساله اول مهر روز اول مدرسه که مي‌شود مادرم از پنجره کوچه را نگاه مي‌کند.


بچه‌هاي کلاس اول دارند مي‌روند مدرسه و براي او تجديدخاطره مي‌شود. آقا ناظم و آقا معلم، چند دهه قبل از دنيا رفته‌اند. خدا رحمت کند همه خوبان اين آب و خاک را چقدر دوست‌داشتني و دلسوز بودند.


18 حسین عابدینی چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۳

تبلیغات

آرشیو ماهانه

    سایت
  1. تیر ۱۴۰۴ 4
  2. خرداد ۱۴۰۴ 5
  3. اردیبهشت ۱۴۰۴ 11
  4. فروردین ۱۴۰۴ 14
  5. اسفند ۱۴۰۳ 12
  6. بهمن ۱۴۰۳ 10
  7. دی ۱۴۰۳ 22
  8. آذر ۱۴۰۳ 45
  9. مرداد ۱۴۰۳ 5
  10. اردیبهشت ۱۳۹۹ 3
  11. دی ۱۳۹۸ 2
  12. آذر ۱۳۹۸ 2
  13. مرداد ۱۳۹۸ 1
  14. تیر ۱۳۹۸ 7
  15. خرداد ۱۳۹۸ 1
  16. اردیبهشت ۱۳۹۸ 3
  17. فروردین ۱۳۹۸ 1
  18. دی ۱۳۹۷ 1
  19. آبان ۱۳۹۷ 2
  20. شهریور ۱۳۹۷ 1
  21. مرداد ۱۳۹۷ 1
  22. تیر ۱۳۹۷ 1
  23. اردیبهشت ۱۳۹۷ 1
  24. فروردین ۱۳۹۷ 1
  25. بهمن ۱۳۹۶ 2
  26. دی ۱۳۹۶ 2
  27. آذر ۱۳۹۶ 2
  28. مهر ۱۳۹۶ 2
  29. شهریور ۱۳۹۶ 3
  30. مرداد ۱۳۹۶ 3
  31. تیر ۱۳۹۶ 2
  32. خرداد ۱۳۹۶ 1
  33. اردیبهشت ۱۳۹۶ 4
  34. فروردین ۱۳۹۶ 3
  35. اسفند ۱۳۹۵ 2
  36. بهمن ۱۳۹۵ 5
  37. دی ۱۳۹۵ 1
  38. آذر ۱۳۹۵ 3
  39. آبان ۱۳۹۵ 1
  40. مهر ۱۳۹۵ 3
  41. شهریور ۱۳۹۵ 3
  42. مرداد ۱۳۹۵ 5
  43. تیر ۱۳۹۵ 2
  44. خرداد ۱۳۹۵ 7
  45. اردیبهشت ۱۳۹۵ 6
  46. فروردین ۱۳۹۵ 8
  47. اسفند ۱۳۹۴ 7
  48. بهمن ۱۳۹۴ 8
  49. دی ۱۳۹۴ 7
  50. آذر ۱۳۹۴ 6
  51. آبان ۱۳۹۴ 6
  52. مهر ۱۳۹۴ 13
  53. شهریور ۱۳۹۴ 25
  54. مرداد ۱۳۹۴ 28
  55. تیر ۱۳۹۴ 5

© کلیه حقوق برای سایت tajrob.ir محفوظ است.