صفحه اصلی 209

عيدي من کو؟.


سال جديد که مي‌آيد بلافاصله بعد از تحويل سال نو و شروع ديد و بازديدهاي معمول، بازار دريافت و پرداخت عيدي براي خيلي‌ها رونق مي‌گيرد.


پذيرايي خانه:


پسر بچه‌ ده ساله‌اي در حالي که دو زانو نشسته است تمام اسکناس‌هاي عيدي را دارد روي هم مي‌گذارد و دسته‌بندي مي‌کند و خوشحالي از صورتش مي‌‌بارد. از او مي‌پرسم اوضاع چطوره؟ مي‌گويد کارکرد اين چند روز بد نبوده مردم امسال خوشحال هستند و خوب عيدي مي‌دهند.


اتاق خواب:


پسربچه تمام اسکناس‌ها را داخل کيف پول خودش مي‌گذارد در همين موقع پدرش از درب اتاق وارد مي‌شود بعد از سلام و احوالپرسي در مورد عيدي‌‌هاي خود به پدر گزارش مي‌دهد. پدر مي‌گويد: پسرم پول‌‌هايت را بيار داخل صندوق بگذار، پسر مي‌گويد: پدر جان قلک دارم، پدر تاکيد مي‌کند صندوق‌ مکان امن‌تري است. با رد و بدل شدن چند ديالوگ فيمابين پدر و فرزند او به خواب عميقي مي‌رود، چراغ‌هاي خانه خاموش مي‌‌شود، سکوت شب و نم‌نم باران دارد روي پنجره و شيشه‌ها پچ‌پچ و چک‌چک مي‌کند پدر با خود متني را زمزمه مي‌کند.


«باران مي‌بارد...


اما مردم ستاره‌ها را بيشتر دوست دارند


نامرديست


آن همه اشک را به يک چشمک فروختن...»


فضاي عمومي خانه:


فرياد پول‌هايم کو؟ فضاي خانه را پر مي‌کند و سکوت را مي‌شکند همه از خواب بيدار مي‌شوند پسر روي محل استراحتش نشسته، دو دستي بالش خود را چسبيده او خيس عرق شده و توجه همه را به خود جلب کرده است.


مادر با ليوان آب به کنار او آمده پدر با دستمال عرق سر و رويش را پاک مي‌کند، خواهر و برادرش به او مي‌گويند: پرخوري کردن خواب آشفته مي‌آورد!


دور ميز صبحانه:


پنجم فروردين ماه 1395 سر سفره صبحانه همه حاضر هستند بحث روز قصه بيدارباش ديشب است، پدر از پسرش سوال مي‌کند چرا در خواب فرياد زدي و بيدار شدي؟ پسر مي‌گويد: پدرجان اول بگو پول‌هايم کو؟ کجاست؟ پدرش مي‌گويد: پول‌هاي عيدي داخل صندوق است. خيالت راحت باشد. بگو چرا از خواب پريدي؟ پسر در حاليکه هنوز با ترس صحبت مي‌کند مي‌گويد در خواب يک پيرمردي عصا به دست رو به من کرد و گفت مردم به تو عيدي خوبي دادند آنها را گذاشتي توي صندوق تا در آينده نزديک از آنها لذت ببري و ذخيره کني! من به تو مي‌گويم تمام پول‌هايت باطل شده و از درجه اعتبار ساقط است... تا آمدم بگويم چرا و براي چي؟ ديدم شماها دورم جمع شديد. پسر به پدر مي‌گويد: پدرجان اکثريت پيرمردها و ريش‌سفيدها مثل عمونوروز و پدربزرگ‌ها خيلي مهربان هستند اين يکي چرا اينجوري بود؟ پدر مي‌گويد: چه عرض کنم بهتر است شايد او يک فرشته بوده...

18 حسین عابدینی دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۶:۳۶

تبلیغات

آرشیو ماهانه

    سایت
  1. تیر ۱۴۰۴ 4
  2. خرداد ۱۴۰۴ 5
  3. اردیبهشت ۱۴۰۴ 11
  4. فروردین ۱۴۰۴ 14
  5. اسفند ۱۴۰۳ 12
  6. بهمن ۱۴۰۳ 10
  7. دی ۱۴۰۳ 22
  8. آذر ۱۴۰۳ 45
  9. مرداد ۱۴۰۳ 5
  10. اردیبهشت ۱۳۹۹ 3
  11. دی ۱۳۹۸ 2
  12. آذر ۱۳۹۸ 2
  13. مرداد ۱۳۹۸ 1
  14. تیر ۱۳۹۸ 7
  15. خرداد ۱۳۹۸ 1
  16. اردیبهشت ۱۳۹۸ 3
  17. فروردین ۱۳۹۸ 1
  18. دی ۱۳۹۷ 1
  19. آبان ۱۳۹۷ 2
  20. شهریور ۱۳۹۷ 1
  21. مرداد ۱۳۹۷ 1
  22. تیر ۱۳۹۷ 1
  23. اردیبهشت ۱۳۹۷ 1
  24. فروردین ۱۳۹۷ 1
  25. بهمن ۱۳۹۶ 2
  26. دی ۱۳۹۶ 2
  27. آذر ۱۳۹۶ 2
  28. مهر ۱۳۹۶ 2
  29. شهریور ۱۳۹۶ 3
  30. مرداد ۱۳۹۶ 3
  31. تیر ۱۳۹۶ 2
  32. خرداد ۱۳۹۶ 1
  33. اردیبهشت ۱۳۹۶ 4
  34. فروردین ۱۳۹۶ 3
  35. اسفند ۱۳۹۵ 2
  36. بهمن ۱۳۹۵ 5
  37. دی ۱۳۹۵ 1
  38. آذر ۱۳۹۵ 3
  39. آبان ۱۳۹۵ 1
  40. مهر ۱۳۹۵ 3
  41. شهریور ۱۳۹۵ 3
  42. مرداد ۱۳۹۵ 5
  43. تیر ۱۳۹۵ 2
  44. خرداد ۱۳۹۵ 7
  45. اردیبهشت ۱۳۹۵ 6
  46. فروردین ۱۳۹۵ 8
  47. اسفند ۱۳۹۴ 7
  48. بهمن ۱۳۹۴ 8
  49. دی ۱۳۹۴ 7
  50. آذر ۱۳۹۴ 6
  51. آبان ۱۳۹۴ 6
  52. مهر ۱۳۹۴ 13
  53. شهریور ۱۳۹۴ 25
  54. مرداد ۱۳۹۴ 28
  55. تیر ۱۳۹۴ 5

© کلیه حقوق برای سایت tajrob.ir محفوظ است.