داستانک.
وقتی واقعه اتفاقیه برای رامبد جوان را اول در شبکههای اجتماعی و بعد در روزنامههای کثیرالانتشار دیدم به ذهنم رسید این چند سطر را قلمی کنم.
احتمالا فیلم سینمایی یا مستند بعدی رامبد جوان بعد از به دنیا آمدن بچه اینگونه شروع شود: دوربین روی صورت رامبد نشسته است، او به خواب عمیقی فرورفته است، در خواب با صدای بلند میگوید: شاه حسینی، شاه حسینی... بچه او که اصل جنس است دولا، دولا به سوی او میرود چاه زنخدان رامبد را تکان میدهد، رامبد از خواب بیدار میشود و او را بغل میکند و بلافاصله میگوید: کات، بعد دستور گرفتن پلان دیگری را صادر میکند، این بار دوربین بچه چند سالهای را نمایش میدهد که حرف میزند، رامبد به نگار جواهریان که خواب است نگاه میکند و به بچه چند سالهاش میگوید: اتفاقی افتاده؟ بچه میگوید: پدر جان در خواب شاه حسینی، شاه حسینی میکردی او کیست؟
قصه تازه از اینجا شروع میشود:
رامبد میگوید: امروز که من و تو و مادر در شمالیترین نقطه ینگه دنیا زندگی میکنیم روزگاری قبل از به دنیا آمدن تو در کشور خودمان ایران که در نقشه جغرافیا به شکل گربه است زندگی میکردیم، من و مادر هزینههای خود را از کار در سینما، تلویزیون و تئاتر سر به سر میکردیم روزی برای ساختن برنامهای به شبکهای در تلویزیون دعوت شدم که این شبکه تازه تاسیس بود مدیران شبکه برای کسب درآمد از طریق کارهای بازرگانی دست به دامن نداشته من شدند چون آن شبکه از آخر اول بود و هیچگونه آگهی قابلمهای، کفگیر و ملاقه و دوش حمام به آنها نمیدانند کم کم داشتند برای رفع نیاز هزینهها کلاه گردانی میکردند که من قبول کردم خندوانه بسازم تا اول مردم را بخندانم بعد آنها میلیارد، میلیارد کسب درآمد کنند و چند صد نفر دیگر در این دوران بیکاری سرکار باشند یکی از تکیه کلامهای معروف من در این برنامه گویش: بریم بیایم بود؛ عروسکی بنام جنابخان هم میگفت: همه مردم ایران نارگیل هستند، شاه حسینی هم معروفتر از خیلیها شده بود. مردم برای شرکت در برنامه دسته دسته از صبح تا شب به صف بودند که ناگهان تو تصمیم گرفتی به دنیا بیایی من و مادرت دست در دست هم آمدیم اینجا وقتی داشتیم میآمدیم من مرتبا میگفتم: بریم بیاییم ولی نمیدانم چی شد که آمدیم ولی هنوز برای رفتن وقت نداریم. بچه در حالیکه سرش را تکان میدهد میگوید: آیا امکان دارد قسمتهای نمایش داده شده خندوانه را نگاه کنم؟ رامبد تمام قسمتهای ضبط شده خندوانه را به فرزندش نشان میدهد، گردش ایام در چهرهاش اثرات خودش را نمایان کرده در روی میز قسمتهای دیده شده با قسمتهای دیده نشده برابر هستند، رامبد عینک ته استکانی به چشم دارد و پیر شده بچهاش دارد از در خانه خارج میشود و به او میگوید: پدر جان به جای بالا و پائین پریدن داری میلرزی و رامبد در جوابش میگوید: پدر سوخته چند صد سال است منارجنبان اصفهان میلرزد و هنوز سرجای خودش ایستاده و بر پرده نمایش «پایان» نقش میبندد.